فرقی ندارد
چه ساعت ازشبانه روزباشد
صدایت راکه میشنوم
خورشیددردلم طوع میکند
اینجا حریم من است حریم قلب کوچکم!
قفس تنهایی من وحرف های ناگفته ام..
کسی دلش برایم نسوزد
من این قفس رادوست دارم وتنهایی ام را..
تنهایی...
تنهااتفاق این روزهای من است..
افسوس که باره سفر بستی
کی می توانم ازت خبر گیرم؟؟
گفتی به من که بازنخواهی گشت
اماچطوری دل به توبرگیرم؟
دیگرمراامیدنشاطی نیست
زبن لحظه هاکه ازتوتهی ماندند
زبن لحظه هاکه روح مراکشتند
وانگه مرازخویش بیرون راندند
گرشعرمن شراره آتش بود
اینکه به غیردودسیاهی نیست
گرزندگی گناه بزرگم بود
زبن پس مراامیدگناهی نیست
آری توآن امیدعبث بودی
کاخرمرابه هیچ راه هاکردی
بی انکه خودبه چاره من کوشی
گفتی که درد عشق دواکردی
چشم توآن دریچه روشن بود
کزآن نوبدگیم دادند
اینکه تورفته ای وخداداند
کزهرچه بازمانده گریزانم
دیگربدان چه رفته نیدیشم
زیراازانچه رفته پشیمانم
خواهم رهاکنم همه هستی را
زیرادران مچال درنگم نیست
دردل هزاردردنهان دارم
زیرادلی زاهن وسنگم نیست..
عادت کرده ای که بردیدن هرروزم
کوله بارم رامی بندم تاازصحن چشمانت دورگردم
به دیاری نااشنا
که چشمانشان غریبه است بامن
بایدرفت برای ماندن اگرخواهی ماندن را
تکرارکه می شوی می کاهد
دوست داشتن رامی کاهدعشق رامی کاهد
پس خواهم رفت ازصحن چشمانت
دلتنگ خواهی بودبرای عادت هرروزه ات
نمی دانم چرادیگر
قلبم برای کسی ویران نمیشود
چه معجزه ای داشت چشمانت
که ایت گونه ویرانم ساخت
روزی که عشق بودوباران
گمان نمی کردم نه باران بند ایدنه عشق
باران که بندامدعشق هم به نسیمی رفت
کویرماندواشک های شور
دیواربودوانتظاری کور
به همین اسانی
چه زود دیرمیشود..